روایت اردلان آشتیانی از زندگی با یک قهرمان؛ به نام پدر!
فوتبال ۳۵۲ – دوران کودکیام با جنگ همزمان شده بود. از خاطر نمیبرم که توپ نقش مهمی در زندگيام داشت. توپی که البته از تکههای چرم درست نشده بود. هدفش به تور رسیدن نبود. زندگیها را خاتمه میداد. رعب و وحشت آن توپ هیچگاه نگذاشت بازی با توپ و تورمان در آسایش خاطر انجام شود. تفریحمان جنگبازی کودکانه بود. در خرابههای اطراف خانه که تک تک آجرهایش روایتگر خاطرات آن دوران است. بیشتر تلخ.
پدرم، آقا ابراهیم من را برای رفتن به پناهگاه در آغوش میگرفت. وابستگیام به او شدت عجیبی داشت. تیم پیشکسوتان پرسپولیس به همت همایون بهزادی تشکیل شده بود تا از همان روزهای اول خردسالیام دنیایی به رنگ قرمز داشته باشم. سفرهایم با پدر بود. سرشار از لذت. یک هوادار متعصب شده بودم. هوادار متعصب به یک قهرمان. پدرم.
اولین خاطرهای که از پدر در یادم مانده شوقم برای دیدن بازی اوست. قرار بود بازیاش را از نزدیک ببینم اما او توانایی بازی نداشت. چه می دانستم مصدومیت چیست. نیمکت چیست. لیست تیم را بهزادی خواند و اثری از قهرمانم نبود. گرم کردند و آقا ابراهیم نبود. باورم نمیشد. پرسیدم چرا؟ گفت: «پایم درد میکند» کودک بودم و هیچ منطقی نمیتوانست بازی نکردن اسطورهام را توجیه کند. شروع به گریه کردم اما سرمربی به من محل نمی گذاشت. چیزی شبیه به پایان رسیدن دنیا بود. دویدم به سمت خیابان اما همایون بهزادی من را گرفت. فریاد زد: ابراهیم. برو داخل زمین. بچه دارد خودش را میکشد. بیچاره پدرم که داخل زمین رفت. با درد شدید!
پدرم در کنار بهزادی، معینی و وطنخواه جزء اولین موسسان مدارس فوتبال بودند. همانجایی که صفحه اول کتاب فوتبال من نوشته شد و حالا مسیر ادامه زندگیام میگذرد. در کودکی جثه کوچکی داشتم. حتی زور پایم نمیرسید یک پاس بلند بفرستم. روزی در یک بازی توپ به سمتم آمد که حتی ترسیدم آن را کنترل کنم. غضب پدر را دیدم آقا ابراهیم با توپ به من ضربه زد «نباید بترسی پسر! نباید!» ریختن ترس من همانا و خرد شدن تمام شیشهها همانا. دیگه چیزی جلودارم نبود. تا همین لحظه که بارها دچار پارگی رباط و مصدومیت و وصله پینه کردن شدم. تمام زندگیام در زمین فوتبال میگذشت و از کودکی چیزی جز فوتبال را بخاطر ندارم. به تیم نونهالان دعوت شدم اما کوچکترین افتی در درس با مخالفت پدر مواجه میشد. چیزی که یک بار حتی من را از تیم ملی دور کرد.
از کودکی هم رنگ قرمز را لمس کردم و هم جایگاه پدرم را شناختم. از دوران بازی پدرم خاطرات زیادی نقل میشد و خودم با گذشت زمان تواناییهایش را میشناختم. مهمتر از فوتبال، احترامی بود که از پدرم و اطرافیان دیدم در من نهادینه شد. بیشتر از هر تاکتیک و تکنیکی. فراتر از هر رنگی. یادگیری سلام بلند بیشتر از پاس بلند برایم واجب شده بود. روی پای خود ایستادن در زندگی را یادم داد. امکان نداشت برچسب رنگی بودن باعث دوری از رفقای صمیمیاش شود. هم اتاق ناصرخان حجازی بود و هر چه برایم تعریف میکرد خوبی بود و خوبی: «وقتی ۶ گل به استقلال زدیم کوچکترین تحریکی در کار نبود. آنها دوستان ما بودند. اصلا قبل از هر بازی گلهایی به ما میدادند تا به تماشاگران بیندازیم که من بیشتر اوقات به طرف آبیها میانداختم. فوتبال رقابت سالم است. خارج از زمین مگر ما یکدیگر را نمیبینیم؟ مگر چشمم به چشم رقیب نمیافتد؟»
از خاطرات دوران بازیاش برایم میگفت: «در فصل اول از نازی آباد تا منظریه پول اتوبوس نداشتم و بعضی قسمتهای مسیر را پیاده طی میکردیم». روایتش از بازیها و خاطرات مانند فیلم بود. جزء به جزء را میگفت. سال ۵۰ نام مرد فوتبال شده بود آقا ابراهیم آشتیانی و منی که که به آن لحظههای ندیده افتخار می کنم. به آن لحظهها که فقط تعریفش را شنیدهام. بزرگترین حسرت پدر؟ توپی که به تیر خورد و ایران را از جام جهانی دور کرد: «ایران استرالیا بود. در خاک حریف مغلوب شدیم. با ۳ گل. کار به تهران کشید. با ۲ گل پیش افتادیم. دقیقه ۹۳ بود. شوتم به تیر خورد اردلان. ای کاش گل میشد. تیممان به جام جهانی میرفت. همهچیز فرق میکرد اردلنا. همه چیز».
پدرم از آلمان مدرک مربیگری گرفت اما هیچگاه من را مجبور به فوتبال نکرد. خودم مربیام و در ابتدای راه. برایم سوال بود چرا پدرم مانند والدین این روزهای« آکادمی ابراهیم آشتیانی» اصرار نداشت بازیکن شوم؟ ذوقش را میدیدم البته. از پرسشهای روزانهاش میفهمیدم. از سولل و جوابهای روزانه بابت عملکرد در تمرین. غرور برایم ممنوع بود. بابت پیشرفتم خوشحال بود و هنگام شکستها از خاطراتش میگفت «پسر… همه شکست میخورند. روی پاهایت دوباره بایست! فوتبالیست شدن یعنی فولاد سخت. یعنی در نهایت خم نشوی.» بخاطر دارم زمانی که پیراهن پرسپولیس را بر تن میکردم و مقابل فجر بازی میکردیم. در شیراز. فصل سوم حضورم در پرسپولیس. دوران علی آقای پروین. دقیقه ۹۵ مقابل سپاسی پاس گل دادم و با یک حس متفاوت رو به رو شدم. شهرت. هجوم تماس خبرنگاران. عکس گرفتن. لقب. اردلان مشل گشا. بعد از بازی منتظر یک اتفاق مهم بودم. تماس پدر. اما تماسی نبود. در فرودگاه خودم به او زنگ زدم. برخوردش عادی بود «کی به خانه میرسی؟» در دلم متعجب بودم. گفت «چرا کبکت خروس میخواند؟ گفتم مگر پاس گلم را ندیدی؟ گفت «پسر… یک پاس گل دادی. اگر بخواهی برای یک پاس گل در آسمانها باشی به هیچ جا نخواهی رسید!»
پدر، استاد دانشگاه بود و خاطرات پراکندهای ازخردسالیام در ذهن مانده که پدر سرمربی پورا شده بود. به من کاغذ میداد و از من انتظار آنالیز داشت. شاید همانها جرقه را در ذهنم ایجاد کرد. هر بار با پدر فوتبال میدیدم مثل یک کامپیوتر برایم تحلیل میکرد. تشریح میکرد. برنامهها چه بوده. چه هدفی دارند. آنقدر تاثیرگذار بود که به سراغ مربیگری بروم و یا دبگیرم. روزهای آخر پدرم حالش وخیمی داشت اما یک ذره هم از اطلاعاتش را فراموش نکرده بود. یک ماه قبل از پرکشیدنش از او پرسیدم: بابا.. یک برنامه بلند مدت برای بدنسازی برایم میگویی؟ گفت«پسرم… حالا؟ … در این شرایط؟» برایم تعریف کرد. دستخطش را نگه داشتهام.
در هیاهوی رسانهها و سلطنت فضای مجازی، فالور گرفتن و شهرت طلبی برایم کاری نداشت اما آبروی پدر برایم مهم تر بود. در پرسپولیس بودم، گنجینه خاطرات پدر را دارم و هزاران صحنه بازگو نشده را دیدهام اما دوست داشتم چهرهام جور دیگری در اذهان بماند. مثل صحبت پدرم که میگفت «رقیب باعث شد ما پیشرفت کنیم. باید به آنها احترام بگذاریم و متقابلا هم همین اتفاق میافتد.» نمیفهمم چار همه دشمن شدهاند. نمیفهمم.
پدرم بخاطر سکتهای که در آنژیو برایش رخ داد مریض حال بود. در راه بیمارستان خبر باورنکردنی را به من دادند. حال خودم را نفهیدم. تا آخر شب در خودم بودم. میتوانست خیلی از روزهای دیگر خزان آقا ابراهیم باشد اما شد ۲ آبان. همان شماره ای که سالها پشت لباسش بود.
زندگی با یک پدر قهرمان برایم شیرینتر از عسل بود اما کم. بازی کردم. با لباس پرسپولیس. اولین پدر و پسر قرمزپوش بودیم اما به گرد پای آقا ابراهیم نرسیدم. همه میگفتند پسرها به اندازه درخشش پدر موفق نمیشوند. راست میگفتند. سخت بودن ایراهیم آشتیانی شدن. فقط در حد یک شاگرد برای او بودم. برای استاد فوتبال و زندگیام. آرزویم این است که به ۶ سالگی برگردم. دستش را بگیرم. برویم سر تمرین. مثل همان روزها. حاضرم سختیها را تحمل کنم اما یک بار دیگر من را در آغوش بگیردهنوز سر خاکش میرم و از او کمک میگیرم. هر ثانیه او را احساس میکنم. تمام گرهها را با نام او حل میکنم. . و یاددان فوتبال و احترام، تا دیدار دوباره اسمش را زنده نگه میدارم. با یک آکادمی فوتبال. به نام پدر.
به قلم: علی رضایی
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید