سفرنامهای جذاب از حضور در بخارا/ ما را که برد خانه؟
فوتبال ۳۵۲ – با عجله سوار شورلت سفید رنگ شدیم. فقط ۱۵ دقیقه تا شروع بازی مانده بود و من نگران بودم که دقایق اولیه را از دست بدهیم. جهانگیر اما آرام بود. گویی مطمئن بود که میرسیم. به فارسی تاجیکی، راننده یاندکسگو که معادل همان اسنپ خودمان است، را با لحنی آرام آکا خطاب کرد که ما عجله داریم. آکا میشود برادر بزرگتر و اوکا میشود برادر کوچکتر. جهانگیر برای راننده توضیح داد که ایران مسابقه دارد و ما عجله داریم. به من هم میگفت که آکا نگران نباش، میرسیم. جوری من را آکا صدا میکرد گویی واقعا برادر بزرگترش هستم و انگار نه انگار که فقط یک ربع است همدیگر را میشناسیم.
به گیت امنیتی درب استادیوم رسیدیم. میدانستم چون یک کیف کوله بزرگ به همراه دارم قطعا مرا خواهند گشت، ولی نگران نبودم چون در بخارا بودیم و من هم مچ بند ایران را به دست راستم داشتم. در این دو روزه شیرفهم شده بودم که در بخارا، قفلی نیست که با مچبند ایران باز نشود. دست آقای احسان محمدی، دبیر مسئولیت اجتماعی فدراسیون فوتبال درد نکند که مچبندها را در اختیارمان گذاشت. البته خوششانس هم بودیم که اتفاقی «لب حوض» دیدیمش. همین جزییات کوچک از جانب کسی که کار را دوست داشته باشد است که تغییرات بزرگ را رقم میزند. فکر نکید لب حوض خاصی رفته بودیم، در بخارا میدان اصلی شهر لب حوض نام دارد. یکی از صدها نام بخاری که به شیرینی عسل اند. گفته میشود آب جاری در این حوض، همان آب جوی مولیان معروف رودکی ست.
مامور انتظامی ازم خواست که کولهام را نشان دهم. ولی مچ بندم را هم دیده بود. با لحنی شرمنده که باید کیفم را چک کند به فارسی تاجیکی گفت:
-سلام، از ایران استی؟
+بله، فارسی گپ میزنی؟
-معلوم است.
در کیف کوله را تا نیمه باز نکرده بودم که با علامت سر گفت کافی است و بیشتر لازم نیست و بعد با لبخند گفت «خوش آمدید». من با عجله به سمت سالن میرفتم و جهانگیر هم به دنبالم میآمد. معلوم بود فوتبالی نیست و اولین بارش است سر و کلهاش این طرفها پیدا شده. همینطور که با عجله به سمت سالن میرفتم فکری بودم. آیا این همان دنیای موازی نیست که همه در رویا میدیدمش؟ «همیشه شعبون و یک بار هم رمضون» دقیقا همینجاست. در بخارا، دنیای موازی ما، زور تبلیغات منفی رسانه جریان اصلی، به خاطرات مردم بخارا نچربیده است. به قول چخوف در نمایشنامه باغ آلبالو خاطرات منبع هویت مایند. منبع هویت مردم بخارا آنقدر قوی است که رسانه را بیاثر کرده باشد.
نام استادیوم، مجموعه ورزشی یونیورسال بخارا است. استادیوم تازه تاسیس که دوسال از عمرش میگذرد و بخشی از طرح توسعه سالهای اخیر ازبکستان است. صندلی ما در بخش سی6 در ردیف یک قرار داست. من با شتاب به دنبال صندلی بودم و جهانگیر با تعجب به دنبال من وبه قصد کمک به من. مچبند ایران هم که همچنان لبخند بر لب مامورین برگزاری امنیتی میاورد. بالاخره رسیدیم به صندلی مان. ردیف یک میشد نزدیکترین ردیف به زمین مسابقه. انقدر نزدیک بود که صندلیها خالی بود و خود مامورین امنیتی نشسته بودند. معلوم بود «معروف» میخواست که باز هم سنگ تمام بگذارد. بلندگوی سالن داشت نام بازیکنان ایران را یک به یک صدا میکرد که به صندلیمان رسیده بودیم. خیلی هیجان داشتم زودتر بنشینم. مامور انتظامی سالن ولی به جهانگیر گفت جایتان را تغییر دهید. اولش فکر کردم بهمان گیر داده. بعد دیدم یک جای خوب تقریبا ویآیپی را برایمان مهیا کرده و تا آخرین لحظه نگاه من را تعقیب میکرد تا رضایت خاطرم را ببیند. سری به نشانه تشکر تکان دادم. این دنیای موازی عجب شیرین است. جهانگیر گفت آکا، تو بازی را ببین من با موبایلم برایت فیلم میگیرم. گفتم هم من میگیرم هم تو. البته که من نگران باتری موبایلم بودم، آخر شب باید به سمت خوارزم حرکت میکردم و من فقط نصف باتری شارژ داشتم.
بازی شروع شد. جهانگیر پرسید پیشبینیات چیست؟ با اطمینان گفتم هفت به صفر برد ایران. چند دقیقه اول استرس بالا بود. ونزوئلا حمله میکرد و ایران معلوم بود هنوز از استرس اول بازی گذر نکرده. مطمئن بودم گل اول را که بزنیم، بچهها کار خودشان رو شروع میکنند. پنج دقیقه اول چند موقعیت خطرناک نزدیک دروازه ایران برای ونزوئلا پیش آمد که دروزابان ما با واکنشهایی بینظیر دروازه را بسته نگه داشت. از پشت سر صداهای مینشیدم که نشاندهنده استرس و هیجان بود.
در همین لحظات بود که تلفن جهانگیر زنگ خورد. فهمیدم معروف بود و داشت پیگیری میکیرد که ما به موقع رسیدیم؟ و داشت تاکید میکرد که بعد بازی بلافاصله به هتل برگردیم که «سنجر» منتظرمان است. معروف مردی حدودا چهل ساله، مدیربخش پذیرش هتل آسیای بخارا و رییس جهانگیر است. از لحظهای که کاروان ۳۳ نفره ما بدون رزرو وارد هتلش شد و هر طور بود برای همه مان اتاق مهیا کرد، مرام و معرفتهای معروف شروع شده بود. دیشب که با مچبند ایران به پیشش رفتم و گفتم فردا ایران مسابقه دارد و بلیط ندارم، در کسری از ثانیه گفت بلیط؟ همین الان برایت جور میکنم. تلفن را برداشت و زنگ زد به دوستش و گفت دو تا بلیط در بهترین جای سالن برای دوست ایرانیام میخواهم. روی ایرانی بودنم هم چند بار تاکید کرد. فردا صبح علیالطلوع بلیطها پرینت شده آماده بود. به او گفتم که کاروان ما با اتوبوس رفت به سمت خوارزم و من میخواهم شبانه بعد از بازی ایران به تنهایی به سمت خوارزم حرکت کنم و دیروز از ترمینال شماره تلفن رانندهای به نام فردوس را گرفتهام و قرار است امروز با تاکسی او برویم. از نگرانیم از جاده و حرکت شبانه گفته بودم. بلافاصله با تلفن هتل زنگی به فردوس زد و سفارش کرد که مهمان ایرانی ما از هتل آسیا را صحیح و سالم به خوارزم میبری.
ایران بالاخره گل اول را روی مهارت فردی زد و استرس باریکنان کم شده بود. در سمتی که ما نشسته بودیم تنها ایرانی من بودم ولی در سمت روبرو حدود ۲۰ تایی ایرانی میدیدم که با صدای بلند ایران را تشویق میکردند. امروز استادیوم تقریبا پر بود و نسبت به دو روز پیش که مسابقه بین برزیل و کوبا بود جمعیت به مراتب بیشتری آمده بودند. ایران آرام آرام دیگر بازی را به دست گرفت بود و موقعیتها پشت هم خلق میشدند. از پشت سر اما هرازچندگاهی به فارسی با لهجه تاجیکی میشنیدم:
«ایران به پیش»
«ایران بزن»
وقتی موقعیت خطرناک روی دروازه ایران پیش میآمد صدای «وای نه» میشنیدم. برگشتم و پشت سر را نگاه کردم همه اهل بخارا بودند و همگی به من لبخند زدند. ایران گل دوم و سوم و چهارم را هم زد. بازیکنان ایران، علاوه برمهارت تکنیکی، دیگر آن چرخشها و جابهجایی دورانی فوتسالیشان را هم شروع کرده بودند. نیمه اول تمام شد. برگشتم ببینم چه کسی میگفت ایران به پیش.
سلامی کردم. او هم به من سلام گفت در حالی که دستش را به عادت مألوف خودمان روی سینهاش به نشانه احترام گذاشته بود.
+ فارسی گپ میزنی؟
– بله، بله
+ نامت چیست؟
– حسین
آنهایی هم که عقبتر نشسته بودند معلوم بود همگی کنجکاو و مشتاق دارند به ما گوش میدهند. حسین مردی حدودا ۵۰ ساله بود که به همراه پسر کوچکش به استادیوم آمده بود. چهره حسین ایرانی بود. گویی چینهای پیشانیاش را در مازندران، پوست سبزهاش را در بوشهر و چشمان قهوهای روشنش را در آذربایجان دیده بودم. در نگاه من قدردانی به خاطر حمایت از ایران و در نگاه او حس آشنایی بود. به حسین گفتم میشود با هم عکس سلفی بگیریم؟ گفت معلوم است که میشود. کادر دوربین را عریض تر گرفتم که آن عقبیها هم در عکس بیفتند. عکس را که گرفتم و دوباره دیدمش، دیدم تا آن ردیف آخر همگی دستشان را به نشانه پیروزی بالا برده اند.
از چپ: من، حسین (نفر وسط با کلاه) و باقی تماشاگران بخاری طرفدار ایران.
نیمه دوم شروع شد، جهانگیر گفت آکا پیشبینیات خیلی دقیق بود دارد میشود همان هفت تا که گفتی. بچههای ایران دیگر بازی را در دست گرفته بودند و حرکتهای تکنیکیشان را هم به رخ میکشیدند. تمشاگران بخاری پشت سر ما هم به وجد میآمدند. با هر موقعیتی جلوی دروازه ایران هم نگران میشدند.
تلفن جهانگیر زنگ خورد. سنجر بود و میخواست بداند کی میرسیم. قرارمان ساعت ۱۹ بود ولی بازی به خاطر ویدیو چکهایش بیشتر طول کشیده بود. امروز صبح از معروف پرسیده بودم چه رستورانی را در بخارا پیشنهاد میدهی؟ تا کلمه رستوران را شنید دستور داد برای ساعت ۱۳ یک میز در رستوران خود هتل برای من، و معروف و دستیارش حمید رزرو کنند.
صبح را در خیابانهای بخارا به تنهایی حسابی گشته بودم و سوغاتیهای رنگارنگ با طرحهای دلنواز گل بادام (در بخارا به طرح ترنج میگویند گل بادام) خریده بودم. ساعت ۱۳ برای صرف نهار به هتل آسیا رفتم. معروف در حالی که مشغول صحبت با مسافری جدید بود تا من را دید به سرعت صحبتش را تمام کرد و به طرفم آمد. به حمید با لحنی آمرانه ولی دوستانه دستور داد که من را به رستوران هتل راهنمایی کند. وارد رستوران که شدیم حمید از کارکنان پرسید کدام میز را برای رییس در نظر گرفتهاند. بهترین میز رستوران در کنار پنجره را نشانمان دادند. میز برای سه نفر چیده شده بود و پیشغذاهای مرسوم ازبکستان شامل نان تنوری، نان فتیر و یک نوع پیراشکی تنوری که داخلش کدو حلوایی بود.
کمی صبر کردیم تا معروف بیاید. سوپ ازبکی که چیزی شبیه آبگوشت خودمان است را آوردند. شامل تکه های گوشت گوسفند و دمبه و مقداری سبزیجات. در حین غذا خوردن معروف برایم توضیح داد که از سال آخر دبیرستان شروع به کار در همین هتل کرده و پله پله پیشرفت کرده تا الان که شده مدیر بخش پذیرش هتل. معروف میگفت همه خانوادهاش تاجیک هستند و اهل بخارا. فقط عمهاش در تاجیکستان زندگی میکند. معروف سه فرزند دارد دو پسر و یک دختر. معروف میگفت مهمان علاوه بر اینکه حبیب خداست در فرهنگ ما مثل پدرمان است. همان احترامی که به پدرمان میگذاریم به مهمان نیز میگذاریم. غذای اصلی را آوردند. چیزی شبیه کباب تابهای خودمان بود که در فر درست شده بود. نسبت به سایر غذاهایی که درچند روز قبل خورده بودم کمچربتر و سالمتر بود. درکنار گوشت، سبزیجات پخته شده هم بود. قبل از اینکه دسر را بیاورند معروف بلند شد که برود. در آخرین لحظه گفت برایت سورپرایز دارم. به حمید گفت به فردوس زنگ بزند و تاکسی امروز من به سمت خیوه را لغو کند. رو به من کرد و گفت که من را اختصاصی با ماشین هتل رهسپار خیوه در خوارزم میکند. هتل آسیا در چند شهر دیگر من جمله خیوه در استان خوارزم هم شعبه دارد و راننده هتل قرار بوده همین روزها به خیوه برود و از آنجا برای هتل گلیم بخرد. آخر در خیوه گلیم ارزانتر است. معروف پس از نهار من را به سنجر راننده هتل معرفی کرد و گفت امروز سنجر در ساعت 19 منتظرت است تا به هتل بیایی و باهم به خیوه بروید. همه چیز در دنیای موازی غیرقابل باور مینمود.
دقایق پایانی بازی بود. ایران همان هفت گلی که پیشبینی کرده بودم را به ثمر رسانده بود. تلفن جهانگیر مرتب زنگ میخورد. هم معروف تماس گرفته بود و هم سنجر. معلوم بود نگران اند که دیر شده است. از جهانگیر پرسیدم اگر دیر شده میتوانیم از این چند دقیقه باقی مانده بازی بگذریم و زودتر برویم. جهانگیر ولی گفت نه اصلا مسالهای نیست و تا آخر بازی میمانیم. حس میکردم این هم بخشی از مهمان نوازی اش است که نمیخواهد نگرانی را به مهمان منتقل کند.
معروف در پایان نهار گفته بود که باید ساعت 5 عصر به باغچه برود به دنبال بچه هایش. تاجیکها به مهدکودک میگویند باغچه. معروف گفته بود استادیوم سر راه باغچه است و اگر ساعت 5 اینجا باشی باهم میرویم و تو را به استادیوم میرسانم. ساعت 5 عصر که طبق قرار به هتل بازگشتم معروف سرش شلوغ بود و گفت امروز به باغچه نمیرسد. من را به جهانگیر معرفی کرد و گفت جهانگیر مسیول آیتی هتل ماست و روزنامهنگاری خوانده است. امروز جهانگیر تو را در تماشای مسابقه فوتبال همراهی میکند و بعد هم همراه تو و سنجر به خوارزم میآید تا سنجر موقع رانندگی تنها نباشد. معروف حتی گفت اگر دوست داشته باشی خودت هم میتوانی پشت فرمان بنشینی.
جهانگیر پسر جوان 26 سالهای بود. خوشچهره و خوشرو با موهایی به رنگ قهوهای روشن و پوستی سفید و چشمانی بادامیشکل. چهرهاش مثل بخارا میان ایران و توران بود. پولیور به رنگ کرم روشن به همراه شلواری به رنگ کرم تیره بر تن داشت. جهانگیر در همان اولین دیالوگهایی که بینمان رد و بدل شد گفت که میخواهد فارسیاش روانتر شود و خودش را ایرانی میداند چون که خون ایرانی در رگهایش جریان دارد. جهانگیر در دانشگاه تاشکند در مقطع کارشناسی روزنامهنگاری تحصیل کرده بود. انگلیسی را هم نسبتا خوب صحبت میکرد. خیلی زود بینمان صمیمیت برقرار شد و برایم از خانواده اش صحبت کرد. از پدرش چیزی نگفت و فقط از مادرش گفت که با هم زندگی میکنند و او همین یک فرزند است. جهانگیر از نامزدش « دُردانه » گفت. دردانه اهل شهر فرغانه بود. وقتی این را گفت فکری شدم که این ترکیب دردانه و فرغانه چقدر برایم آشناست. داشتم در فکرم تکرار میکردم که دردانه از فرغانه که به ناگاه به یاد آوردم این دو کلمه را در غزلی از مولوی دیده ام:
گفتم: «ز کجایی تو؟»، تَسخر زد و گفت: ای جان!
نیمایم ز تُرکستان، نیمایم ز فَرغانه
نیمایم ز آب و گِل، نیمایم ز جان و دل
نیمایم لبِ دریا، نیمی همه دُردانه
شاعرانگی ایرانی در اوج خود. زبان به مثابه ابزار مقاومت برای حفظ یک فرهنگ! مسحور این همه زیبایی شده بودم.
پس از اتمام تحصیل، دردانه به دیارش فرغانه بازگشته بود و جهانگیر هم به بخارا. ولی رابطهشان را ادامه داده بودند و دست کم در هر ماه دو هفته یکدیگر را ملاقات میکردند. جهانگیر میگفت که قرار است به زودی ازدواج کنند.
سوت پایان بازی زده شد. ایران با نتیجه هفت بر یک پیروز شد. سوت را که زدند به جهانگیر گفتم با عجله برویم تا زودتر از ازدحام تماشاگران خارج شویم. در راه خروج از او پرسیدم در زبان فارسی تاجیکی به خروج یا exit چه میگوییم؟ گفت «بر آمدن» یعنی بپرس برآمدن از کجاست. به سرعت از استادیوم برآمدیم. ژاکتم را از دست راست به دست چپم دادم. در خیابان منتظر تاکسی اینترنتی بودیم و جهانگیر همچنان که مرا آکا دامون خطاب میکرد از زندگیاش برایم تعریف میکرد.
معروف در تلگرام پیام داد که کجایی برادر که دیر شده است و سنجر منتظر است. میدانستم او هم احتمالا نگران شب و تاریکی جاده است. به او پیام دادم و عذرخواهی کردم که مسابقه بیشتر از پیشبینی ما طول کشیده و ما در راهیم. به هتل که رسیدیم معروف و حمید منتظر ما بودند و همچنان که مارا به سمت ماشین هدایت میکردند از نتیجه بازی پرسیدند. در دستان سنجر سه کیسه بود. برایمان یک شام کامل را بسته بندی کرده بودند. شامل چندین ساندویچ و میوه و کیک و شیرینی و آب. این جهان موازی دیگر داشت اشکم را در می آورد. ماشین هتل یک شورلت سفید رنگ ولی این بار با شاسی بلند و مناسب جاده بود.
ماشین در جلوی درب هتل آسیا پارک بود. معروف و حمید آماد بدرقه ما بودند. به ذهنم رسید که از جهانگیر جلوی معروف که رییسش است تعریف کنم که باعث ارتقایش پیش رییسش شود. به معروف گفتم این جهانگیر خیلی پسر خوب و باسوادی است. من و معروف هنگام خداحافظی چندین بار همدیگر را در آغوش گرفتیم. نمیدانستم چطور قدردانی خودم را نشان دهم. به او گفتم « رحمت فروان». تاجیکها برای تشکر رحمت میگویند. چندین بار معروف را خیلی جدی به ایران دعوت کردم تا مهمان ما در تهران باشد. دعتوشان کردم تا با یکدیگر عکس یادگاری بگیریم. معروف به روال همیشگی اش با لحن کمی آمرانه ولی دوستانه به جهانگیر گفت که عکس سلفی از ما بگیرد. سنجر ولی پشت فرمان بود و اشتیاق نشان داد که در عکس حضور داشته باشد. معروف صبر کرد تا سنجر هم برسد تا با یکدیگر «رو» بگیریم. تاجیکها به دوربین میگویند «روگیر» و به عکس هم میگویند رو.
سوار بر ماشین شدیم. معروف و حمید برای بدرقه ایستادند و تا لحظه آخرین نگاه صبر کردند. از سنجر پرسیدم میتوانم موبایلم را در ماشین شارژ کنم؟ پاوربانکش را در اختیارم گذاست و خیالم از این هم راحت شد. موقع شروع حرکت سنجر ذکرگویان زیر لب دعا کرد و در انتها به نشانه آمین دستی بر روی صورتش کشید. برای شروع رانندگی یک بسم الله هم گفت. شروع به حرکت که کردیم سنجر ضبط ماشینش را روشن کرد و برایمان آهنگ گذاشت:
گل سنگم، گل سنگم، چی بگم از دل تنگم…
سنجر میگوید این آهنگ محبوب پدرش بوده و پدرش همیشه در خانه به آن با صدای بلند گوش میکرده است. از چشمانش در آینه معلوم بود احساساتی شده است. زیر لب تکرار میکرد گل سنگم، گل سنگم که وارد جاده خوارزم شدیم. شب بود و جاده تاریک و راه دراز. باد خنک هم از جانب خوارزم وزان بود. ما اما هزار و یک قصه ناگفته در دل داشتیم.
گفتم که رفیقی کن با من، که منت خویشام
گفتا که بِنَشْناسَم من، خویش ز بیگانه
به به .عجب سفرنامه ای ادیبانه وبا واحساس ودرک درست وعمیق از روابط انسانی وقدرشناس جزئیترین توجه وکمک .وکاش دنیای ما همه اش از اینگونه ارتباط وتفاهم و توجه ونوع دوستی وعاری از جنگ وخونریزی وتجاوز بود.
در سراسر این نوشتار میشد فراگیری زبان به مثابه یکی از ارکان اصلی هوست رو دید. خاصه تماشاگرانی که در استادیوم بودند.